سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















تنها بهار

پیرزن نزدیک مترسک رفت. شاخه گلی در جیب بالایی


کت او گذاشت.عقب ایستاد و به او خیره شد.


جلو رفت.یقه و بعد کلاه او را مرتب کرد:حالا شد.


دختر جوان پرده را انداخت و شاخه ی گل را به سینه فشرد.


پیرمرد وارد خانه شد


و در را محکم پشت سرش بست.


کمی آنسوتر کلاغ روی بوته ی ذرت نشست و


مشغول خوردن شد.




نوشته شده در یکشنبه 90/6/6ساعت 1:1 صبح توسط مهسا نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» دل
ریل....
سجاده من....
سر خط....
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com