سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















تنها بهار

دختر جوان از تپه بالا رفت.

 

خودش را به او رساند.کنارش نشست.


نفس تازه کرد و گفت:سلام.امروز اومدم فقط یه چیز به ام بگی.


به دور و بر نگاه کرد و ادامه داد:کافیه به ام بگی دوستم داری،یه بار


اون وقت ببین برات چه کارا که نمی کنم.


پیرمرد از خانه بیرون آمد.دود پیپ را بیرون داد و دختر را صدا زد.


دختر از جا بلند شد. لبه ی دامن را بالا گرفت.


سر جلو برد و گونه ی او را بوسید:لازم نیست همین الان بگی.


با سرعت از سرازیری جاده پایین رفت.همراه پیرمرد وارد خانه شد.


کلاغ روی دست مترسک نشست و غار غار کرد.


باد شمال غربی شروع به وزیدن کرد.


و گردن مترسک ناگاه به سمت خانه ی دختر شکسته شد.


کلاغ در جا پرید و دوباره سر جایش نشست.




نوشته شده در یکشنبه 90/6/6ساعت 1:4 صبح توسط مهسا نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» دل
ریل....
سجاده من....
سر خط....
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com