نظرات ارسالي
+
فيد حلاليت:قصددارم با شروع سال جديددروجودخودم انقلاب جديدي رو شروع كنم...به همين دليل به اين فكر افتادم كه فيدي بزنم و از دوستان پيام رساني حلاليت بطلبم....به همين علت دراين فيدمنتظر شنيدن نظرات و انتقادات شما عزيزان ميباشم....انتقادات و نظرات شما عزيزان در مورد من خيلي به اين انقلاب كمك خواهد كرد...(لطفا اين فيد رو با لايك ها و بازنشرهاتون بالا نگه داريد...)

پارسي نامه
95/4/24
*علي يزداني*
بابا انقلاببببببب :دي:))
محمديزداني**دهاتي
:دي
محمديزداني**دهاتي
....
پارسي نامه
:(
3 فرد دیگر
21 فرد دیگر
+
سلام.............
گل پسر دنيا*محمد*
91/8/2
+
سوال........بهترين دوستي كه تويه پيامرسان داشتي كي بوده؟؟؟؟؟ اسم حداكثر 2 نفرو بگو....اولم خودم ميگم....خاتون

*صبا*
91/5/11
+
سكوت امروزم فرياد بلند دوست داشتن توست دوست داشتن تو افسانه نيست باورش كن.
گل پسر دنيا*محمد*
91/4/29
+
حکايت عجيبي ست!!! رفتار ما را خدا مي بيند و مي پوشاند...مردم نمي بينند و فرياد مي زنند...شب بخير دوستان

DARYAEI
91/4/25
6 فرد دیگر
25 فرد دیگر
+
سلام دوستان...............................يكي./.............چند تا وب درست كرده با نام بهدونه خانم...............قصد اذيت كردن ايشون رو داره.........محتواي وبش .........خيلي خرابه.......هر كسي در خواست دوستي ايشون رو تائيد كرده رد دوستي بزنه....البته بهدونه 1 2 3 4.........

شبستان نور
91/4/9
+
*سلام... از همه ي دوستان عذر خواهي ميکنم... شايد در جايگاهي نباشم که از اين جور حرفا بزنم.. ولي فک ميکنم لازم بوده... اين فايل صوتي رو با صداي خودم در اختيار شما ميگذارم.*.
«امير معظم»
91/4/9

+
سلام ....از نظر شما من دختري........هستم.
زهرا -شاپرک
91/4/4
+
قشنگترين گلها را به استان نيلوفري چشمانت هديه ميكنم تا بداني به يادت هستم...
*زهرا بانو*
91/4/1
+
زندگي به آن دو چشم تو خلاصه ميشود,, زندگي به آه سرد من محل نميکند زندگي درون قلب تو اثر نميکند,,,زندگي مثل نگاهيست در خاطره ها مثل تنهايي است در شهر صدا,,,مثل چشمان توو بعد آن هم حادثه ها,,,,مثل من که قلب خود را سهل دادم به فنا..........

*تنها بهار*
91/4/1
من قلب کوچولويي دارم؛ خيلي کوچولو؛ خيلي خيلي کوچولو.
مادربزرگم ميگويد: قلب آدم نبايد خالي بماند. اگر خالي بماند،مثل گلدان خالي زشت است و آدم را اذيت ميکند.
براي همين هم، مدتي ست دارم فکر ميکنم اين قلب کوچولو را به چه کسي بايد بدهم؛ يعني، راستش، چطور بگويم؟ دلم ميخواهد تمام تمام اين قلب کوچولو را مثل يک خانه قشنگ کوچولو، به کسي بدهم که خيلي خيلي دوستش دارم… يا… نميدانم… کسي که خيلي خوب است،
قلب، راستش نميدانم چيست، اما اين را ميدانم که فقط جاي آدمهاي خيلي خيلي خوب است ـ براي هميشه …
خب… بعد از مدتها که فکر کردم، تصميم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و اين کار را هم کردم…
اما…
اما وقتي به قلبم نگاه کردم، ديدم، با اين که مادر خوبم توي قلبم جا گرفته، خيلي هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالي مانده…
خب معلوم است.
من وقتي ديدم همهي آدمهاي خوب را دارم توي قلبم جا ميدهم، سعي کردم اين عموي پدرم را هم ببرم توي قلبم و يک گوشه بهش جا بدهم… اما… جا نگرفت… هرچي کردم جا نگرفت… دلم هم سوخت… اما چکار کنم؟ جا نگرفت ديگر. تقصير من که نيست حتما تقصير خودش است. يعني، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا ميگرفت، صندوق بزرگ پولهايش بيرون ميماند و او، دَوان دَوان از قلبم ميآمد بيرون تا صندوق را بردارد…