بچه که بودم مدام دستم راازدستان نگرانی که مراقبم بودند رهامیکردم وارزویم این بود که یک بار هم که شده تنهاازخیابان ردشوم
حالاکه دیگرنمیشود بچه بود وفقط میشود عاشق بود ازسربچگی هرچه وسط خیابان زندگی سربه هوا می دوم هیچ کس
حاضرنیست دستم رابگیرد وبرای لحظه ای حتی مراقبم باشد .
نیازعاشقان معشوق رابرناز میدارد...
توسرتاپاوفابودی تورامن بی وفاکردم...
نوشته شده در سه شنبه 90/7/12ساعت
2:38 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |
آخرین مطالب
Design By : RoozGozar.com |